من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

از روزگاران گذشته..

بعد رفتیم تو، نشستیم پشتِ میز. یارو اومد سفارشُ پرسید، گفتیم یه چایی. بعد رفت و ما همین طور که نشسته بودیم رو به روی هم، یهو یه لحظه، نگاهمون گره خورد تو هم. «گره» خورد تو هم. و من هییچ کاری، هییچ کاری هیچ کاری، نمیتونستم انجام بدم جز این که نگاه کنم بهش. اصلا نفهمیدم زمان چه طور گذشت. فقط باید نگاه می کردم بهش همین. زیبایی مطلق.. زیبایی عجیب.. همه ی همه ی همه ی کلمه هایی که میشناختم ناکافی بود برا توصیفِ اون لحظه. سی و پنج دقیقه به هم نگاه کردیم و هییچی نگفتیم. بعد بلندشدیم حساب کردیم و اومدیم بیرون.