من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

خواب و دیگر هیچ

 رفتیم با یه سری بجه ها یه خانه سالمندان خیلی خفن دیدیم .. رئیسش بهمون گفت اینجا بهترین جاییه که یه انسان میتونه توش زندگی کنه لطفن همراهِ من بیاین و از طبقاتِ بالا دیدن کنین، با اصانلو ریخته بودیم رو هم؟؟ چرا اصانلو؟  یه دعوای خیلی خیلی خیلی خیلی بد و فاجعه با علی..-اون ارتباط عاشقانه ی عجیب با سوسک؟ رفتم دیدن خاله هام و از شدت دلتنگی تو بغلشون گریه کردم و بعد یکیشون تو بغلم جون داد. فاطمه رضازاده شال سرش کرده بود و داشت میگفت من دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد چادر سرم کنم.

بهاره خشوعی از آمریکا برگشته بود و صورتش عین یکی از کاراکترای یکی از فیلمای تیم برتون بود خیلی بِت زل زده بود به من و فقط نگام میکرد، یه استخرِ خیلی بزرگ بینمون بود که میترسیدیم بپریم توش، بعد صبا گندم کار اومد از پشت منو هول داد تو استخر و ازم پرسید استادا بهت نگفتن چرا استخر طراحی نکردی تو خانه سالمندان؟ بعد بهاره خشوعی شروع کرد به دوییدن دور ِ خودش و بعد دوباره چرخید سمتِ منو باز زل زد تو چشمام و هیچی نگفت و خودِ خود خودِ این کاراکترای تیم برتون بود همه چیزش.

همه ی اینا تو یه شب، انقد با سرعت میلولیدن تو هم که به سختی میشد یکی رو از یکی دیگه تشخیص داد. شبِ واقعن طولانی ای بود.

این ها ارمغانِ جهان اند

در جایی که قادر به توصیفِ آن نیستیم بارها چیزهایی مختلف از سرگذرانده ایم. بارها به هم نگاه کرده ایم و غرق شده ایم و هیچ نگفته ایم و آرام گرفته ایم و چیزی درونمان داغ شده و جوشیده و ملتهب شده و در چشمانمان چیزی اتفاق افتاده و در مغزمان چیزهایی به هم تنیده و در دستانمان و صورتمان و لب هایمان چیزهایی ناتمام مانده که دیگر پایانی نداشته اند. هیچ وقت نتوانستم برای تو بگویم که بارها و بارها و بارها با تو زندگی کرده ام و صبح ها و ظهر ها و بعد از ظهر ها و شب ها و نیمه شب ها را کنارِ تو بوده ام و با تو زیسته ام و در تو خیره شده ام، در جهانی که چیزی مانند تو را در خود جای داده بود. برای تو نگفته ام که چه قدر با تو حرف زده ام، خوانده ام  نوشته ام  سروده ام  نواخته ام و در تو، نگریسته ام، آغاز شده ام، آرام شده ام و فهمیده ام که نسخه ی کاملی از آنچه آدمی همه ی عمر در پی اش میگردد را در فریادِ خاموشِ چشمانِ تو می شود پیدا کرد. به تو نگفته ام که لای موهای تو به خواب رفته ام و خورشیدِ تابیده رویِ صورتِ تو را بوسیده ام و دستانت را فشرده ام و جهانی را که تو در آن غوطه خورده ای، بارها و بارها و بارها بلعیده ام. نگفته ام که در خانه ای که در آن می آیی و می روی و می خوانی و می نویسی و راه میروی و می نشینی و فکر می کنی و حرف می زنی و نگاه می کنی و می خندی و داد می زنی و گریه می کنی و می خوابی و بیدار می شوی، زندگی کرده ام و آنقدر زندگی کرده ام که دیگر می توانم نگاهت کنم و کنارت بنشینم و فریادت را تا تهِ وجودِ خودم لمس کنم و دست بگذارم روی انگشتانِ تو و بگویم که آری، این ها ارمغانِ جهان اند و جهان بی سرِ انگشتانِ تو، چه چیزی برایِ ماندن دارد؟