من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

آی تو! زندگی!

این خوبه که همیشه یه چیزی تو مشتِت هست

که خیلی خیلی بدتر از

قبلیه.

برا منی که شخصیتِ هزار تیکه ای دارم، این که یه سری صدام میکنن فاطمه و یه سری صدام میکنن معارف، دیگه پیشِ پا افتاده ترین چیزیه که وجود داره و می شه گفت که کمابیش جزءِ اولین چیزایی  ام بود که در این باره اتفاق افتاد و الان که فکر میکنم می بینم خیلی وقت ام هست که دیگه بهش عادت کردم.

غمناک بنواز دخترک. غمناک تر از آنی که اشک را مجالِ فرودآمدن آید. موهایَت را بریز بر باد.. بریز بر باااد.. و بگذار تا جان در بدن دارم، تا جانی در بدن دارم،  در تو و در تو و در تو و در تو.. عمیق و خاموش، بنگرم. بگذار مرور کنم در چشم هایت. همه ی آنچه روزی آمد و شد و ماند و دیگر نرفت. ماند  در یاد و شد همه چیز. ماند و ماند و ماند و ماند و ماند و اگر هزار بار دیگر هم بگویم که ماند کافی نخواهد بود.. بمان دخترک. بمان.. حتی اگر به اکراه باشد و ناباورانه..


گندِ متعفنِ این جور چیزا آخر سر یه جایی میزنه بالا. یه جوری ام میزنه که نمیتونی کاریش کنی یا از شرش خلاص شی. اصن یه طوری می آد میبنده که نفهمیدی از کجا خوردی. اگه اون شب اون قدر سرد نبود. اگه من ول کرده بودمو پا پیچ نشده بودم. اگه نگفته بودی بریم ببینیم اون اجرای لعنتی رو. اگه نیومده بودم باهات. اگه نشنیده بودم صداشو. اگه راس ِ ساعتِ هشت نرفته بودم وایسم تو اون میدون سردِ لعنتی و ندیده بودم نشستنتو پشتِ میزِ اون هات داگی. اگه تو همونجا مونده بودی. اگه هیچ وقت دعوات نشده بود.فقط اگه نرفته بودی..  اگه من یه کم بیشتر فک کرده بودم به چیزی که می خوام. اگه بهتر شناخته بودم خودمو. اگه بهتر شناخته بودم تو رو. حتی اگه وقتی پرسیدی حالمو، سرمو گرفته بودم  بالا و محکم و قوی گفته بودم که  آره. آره بابا خوبم. عالیه. بهتر از این نیس چیزی اصن، باز هم میشد امیدوار بود. اگه فقط یکی از این اتفاقا افتاده بود. اگه «فقط» یکی از این اتفاقا افتاده بود، بله، الان ما، اگه نه حالِ بهتر، دستِ کم حالی به این وحشتناکی، نداشتیم. 

and if i show you my dark side, will you still hold me, tonight

خواب دیدم دارم یه دختری رو کتک میزنم چون بازاریابِ لوازمِ آرایشی بود و روی صورتش انقدر آرایش بود که حتی با حفظِ فاصله هم باز بویِ گندِ موادِ آرایشی اش می زد تو دماغم. از این بدتر این بود که مدام می اومد جلوم و تبلیغ میکرد. یه بار گفتم مرسی نمی خوام، دو بار، سه بار، ولی گوشش بدهکار نبود و باز کارِ خودشو میکرد و به زور می خواست اجناسِ تقلبی و بی کیفیت و مسخره اش رو بهم بفروشه. این شد که شروع کردم به زدنش. تا می خورد  زدم  و مدام هم فکر میکردم استحقاقِ اش رو داره. اعصابم اصلا سرِ جاش نبود. یه ساختمون زمخت و بزرگ و خالی و بی روحِ سنگی بود که داشتم وجب به وجب اش رو می گشتم دنبالِ یه کسی که حالمو خوب کنه. ولی کسی نبود و حالم داشت لحظه به لحظه بدتر میشد.
بعدش تو اومدی. مثه یه آدمِ موجیِ بیمار تو رَم زدم. بعد بلافاصله مثه سگ پشیمون شدم و بقلت کردم. داشتی گریه میکردی. گفتم من حالم خوب نیست. هیچی نگو. و هیچی نپرس. اگه می خوای بری برو ولی اگه می خوای بمونی چیزی نپرس ازم . نرفتی. موندی و من بقلت کردم و سرتو گذاشتم رو سینه ام و دستامو حلقه کردم دورِت.  یه مدت طولانی ای رو تو اون حالت سپری کردیم. من آروم گرفتم و تو ام همون جا همون طور که از رفتار عجیبِ من متعجب و عصبانی بودی تو بقلم موندی و لم دادی و خوابت برد.