برا منی که شخصیتِ هزار تیکه ای دارم، این که یه سری صدام میکنن فاطمه و یه سری صدام میکنن معارف، دیگه پیشِ پا افتاده ترین چیزیه که وجود داره و می شه گفت که کمابیش جزءِ اولین چیزایی ام بود که در این باره اتفاق افتاد و الان که فکر میکنم می بینم خیلی وقت ام هست که دیگه بهش عادت کردم.
غمناک بنواز دخترک. غمناک تر از آنی که اشک را مجالِ فرودآمدن آید. موهایَت را بریز بر باد.. بریز بر باااد.. و بگذار تا جان در بدن دارم، تا جانی در بدن دارم، در تو و در تو و در تو و در تو.. عمیق و خاموش، بنگرم. بگذار مرور کنم در چشم هایت. همه ی آنچه روزی آمد و شد و ماند و دیگر نرفت. ماند در یاد و شد همه چیز. ماند و ماند و ماند و ماند و ماند و اگر هزار بار دیگر هم بگویم که ماند کافی نخواهد بود.. بمان دخترک. بمان.. حتی اگر به اکراه باشد و ناباورانه..
گندِ متعفنِ این جور چیزا آخر سر یه جایی میزنه بالا. یه جوری ام میزنه که نمیتونی کاریش کنی یا از شرش خلاص شی. اصن یه طوری می آد میبنده که نفهمیدی از کجا خوردی. اگه اون شب اون قدر سرد نبود. اگه من ول کرده بودمو پا پیچ نشده بودم. اگه نگفته بودی بریم ببینیم اون اجرای لعنتی رو. اگه نیومده بودم باهات. اگه نشنیده بودم صداشو. اگه راس ِ ساعتِ هشت نرفته بودم وایسم تو اون میدون سردِ لعنتی و ندیده بودم نشستنتو پشتِ میزِ اون هات داگی. اگه تو همونجا مونده بودی. اگه هیچ وقت دعوات نشده بود.فقط اگه نرفته بودی.. اگه من یه کم بیشتر فک کرده بودم به چیزی که می خوام. اگه بهتر شناخته بودم خودمو. اگه بهتر شناخته بودم تو رو. حتی اگه وقتی پرسیدی حالمو، سرمو گرفته بودم بالا و محکم و قوی گفته بودم که آره. آره بابا خوبم. عالیه. بهتر از این نیس چیزی اصن، باز هم میشد امیدوار بود. اگه فقط یکی از این اتفاقا افتاده بود. اگه «فقط» یکی از این اتفاقا افتاده بود، بله، الان ما، اگه نه حالِ بهتر، دستِ کم حالی به این وحشتناکی، نداشتیم.