-
از روزگاران گذشته..
دوشنبه 19 شهریور 1397 02:12
بعد رفتیم تو، نشستیم پشتِ میز. یارو اومد سفارشُ پرسید، گفتیم یه چایی. بعد رفت و ما همین طور که نشسته بودیم رو به روی هم، یهو یه لحظه، نگاهمون گره خورد تو هم. «گره» خورد تو هم. و من هییچ کاری، هییچ کاری هیچ کاری، نمیتونستم انجام بدم جز این که نگاه کنم بهش. اصلا نفهمیدم زمان چه طور گذشت. فقط باید نگاه می کردم بهش همین....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اسفند 1395 10:31
«زیباییِ مطلق».. کلمهی پیشِ پا افتادهای برایِ توصیفِ اون چند دقیقه بود.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 بهمن 1395 09:06
تصورِ برفِ سفید، رویِ مویِ سیاهِ تو.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 بهمن 1395 14:35
سلام. دروغانِ بزرگِ زنده گایی ام. آمیختگانِ در همِ زرد، مشکی، ارغوانی. انکارانِ بزرگِ. پنهانانِ شریف. شعرِ تماما تخمیِ این لحظه ی با شکوه، تقدیمِتان باد. اولِ سرد و خالیِ بهمن ماه. آنجا که تو نیز "درد" بوده ای.
-
هر شب بیداری
شنبه 2 بهمن 1395 14:18
این که الان بیداریم، چیزی جز معجزه نیست.
-
Oh Ariadne
سهشنبه 14 دی 1395 15:26
Oh Ariadne, I was coming, but I failed you in this labyrinth of my past Oh Ariadne, let me sing you, and we'll make each other last Oh Ariadne, I have failed you in this labyrinth of my past Oh Ariadne, let me sing you, and we'll make each other last and we'll make each other last.
-
در بابِ سیگارِ زندگی
یکشنبه 5 دی 1395 12:14
سرِ کار بودیم. رفتیم اتاقِ مهندس که بزنیم به بالکن و یه نخ سیگاری بگیرونیم. مهندس رو کرد که مثکه اوضاع خوبه. کمتر می آی سیگار می کشی. روزی چهار پنج نخت رسیده به یکی دو نخ. آتیش زدیم گفتیم مهندس، این جوریام نیس، صرفا دیدیم چیزی عوض نمیشه.
-
در بابِ حکمتِ زندگی
یکشنبه 5 دی 1395 12:07
یه جا نوشته بود که آره، کسی نگفته کلِ رابطه به سکسِ. کلِ زندگی ام به شاشیدن نیست. ولی آدم نمیتونه حتی یه روز نشاشه.
-
آی تو! زندگی!
یکشنبه 14 آذر 1395 15:38
این خوبه که همیشه یه چیزی تو مشتِت هست که خیلی خیلی بدتر از قبلیه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آذر 1395 15:35
برا منی که شخصیتِ هزار تیکه ای دارم، این که یه سری صدام میکنن فاطمه و یه سری صدام میکنن معارف، دیگه پیشِ پا افتاده ترین چیزیه که وجود داره و می شه گفت که کمابیش جزءِ اولین چیزایی ام بود که در این باره اتفاق افتاد و الان که فکر میکنم می بینم خیلی وقت ام هست که دیگه بهش عادت کردم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 آذر 1395 15:24
غمناک بنواز دخترک. غمناک تر از آنی که اشک را مجالِ فرودآمدن آید. موهایَت را بریز بر باد.. بریز بر باااد.. و بگذار تا جان در بدن دارم، تا جانی در بدن دارم، در تو و در تو و در تو و در تو.. عمیق و خاموش، بنگرم. بگذار مرور کنم در چشم هایت. همه ی آنچه روزی آمد و شد و ماند و دیگر نرفت. ماند در یاد و شد همه چیز. ماند و ماند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آذر 1395 12:49
گندِ متعفنِ این جور چیزا آخر سر یه جایی میزنه بالا. یه جوری ام میزنه که نمیتونی کاریش کنی یا از شرش خلاص شی. اصن یه طوری می آد میبنده که نفهمیدی از کجا خوردی. اگه اون شب اون قدر سرد نبود. اگه من ول کرده بودمو پا پیچ نشده بودم. اگه نگفته بودی بریم ببینیم اون اجرای لعنتی رو. اگه نیومده بودم باهات. اگه نشنیده بودم صداشو....
-
and if i show you my dark side, will you still hold me, tonight
یکشنبه 7 آذر 1395 15:32
خواب دیدم دارم یه دختری رو کتک میزنم چون بازاریابِ لوازمِ آرایشی بود و روی صورتش انقدر آرایش بود که حتی با حفظِ فاصله هم باز بویِ گندِ موادِ آرایشی اش می زد تو دماغم. از این بدتر این بود که مدام می اومد جلوم و تبلیغ میکرد. یه بار گفتم مرسی نمی خوام، دو بار، سه بار، ولی گوشش بدهکار نبود و باز کارِ خودشو میکرد و به زور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آبان 1395 11:03
بله، میفرمایند که: تو زمزمهی چنگ و عودِ منی نغمهی خفته در ت ا ر و پ و دِ منی.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آبان 1395 10:31
دستانِ محبوبِ خود را خوب بنگرید. حتم دارم که روزی، آشیانه ای برایِ کبوتران بوده اند.
-
از دوست سخن باید گفت.
سهشنبه 11 آبان 1395 09:58
گفت: ارزش، به معنای انباشتِ هزینه است. و فهمیدم چه قدر بزرگ شده و چه قدر می فهمد و چه قدر میشود کنارش فهمید و چه قدر دوست داشتنی است هنوز و چه قدر میتواند شبم را بسازد با همین یک جمله و چه قدر دلتنگم از روزها و شب های بی هوا و طولانی پرسه زدن و حرف زدن هایمان. که بیشتر به یک تجدیدِ خاطره می ماند حالا.
-
شبِ شراب نیرزَد به بامدادِ خمار
سهشنبه 11 آبان 1395 09:41
حتی نمیشد بهش نزدیک شد. نمیشد بهش دست زد. هرآن احتمالش بود فرو بریزه. یا یه طوری از بین بره که دیگه نشه جبرانش کرد. از یه کشورِ دیگه اومده بود. نزدیک به سی، سی و پنج سال سن داشت. به یه زبانِ دیگه حرف میزد. اومده بود ایران ادبیاتِ فارسی بخونه. بر خلاف اون چیزی که خودش فکر میکرد، خیلی خوب داشت فارسی رو صحبت میکرد. می...
-
از درون خالی. از درون فریاد.
سهشنبه 4 آبان 1395 14:44
چیزهای پر هزینه ی زیادی تو زندگیت هست که تقریبا هیچ کدوم، عنصرِ معنا بخشی به زندگیت محسوب نمیشه. پس، ناگهان بِرین به خودت از وحشت و بعد اگر شد سعی کن که یه جوری خودت رو نجات بدی. و اگر نشد بدونِ این که ذره ی کمی شک کنی، با وسیله ای دردناک -چرا که مستحقِ آنی- خودت رو خلاص کن. با تشکر. معارف در حالِ روانکاویِ معارف.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1395 16:12
نفهمیدیم دیشب چی شد که یهو از وسطِ یه جایِ دیگه و یه خوابِ دیگه، ناگهان پرت شدیم تو چین. بعد اون وقت هوا؟ محشر آقا محشر، چنان نسیمِ خنکِ وزانِ پاییزی ای داشت می خورد تو صورت و چشم و چالِ ما که اصلا نگو.. اون وسط وایساده بودیم داشتیم با یه توپِ بزرگِ بادی تمرین ِ سلفژ میکردیم. مثلا دیدی یکی میشینه پشتِ پیانو و می زنه و...
-
تو چه مظهری؟
دوشنبه 29 شهریور 1395 02:42
و تو قطعاً اونی نیستی که آدم باید باهاش واردِ یه رابطه در ابتدایی ترین نوعِ متداولِ خودش بشه و باهاش بره و بیاد و حرفایِ بیخود بزنه و اخبارِ بی بی سی نگاه کنه و خرید کنه و کنار دستش وایسه ظرفا رو بشوره و باهاش همخوابگی کنه و غذایِ حاضری بخوره.. تو همونی، و درست خودِ همونی که آدم باید مثلِ یه تابلویِ نقاشیِ مهم و تاثیر...
-
قرمز، از بینِ برگایِ زرد..
شنبه 30 مرداد 1395 14:10
دیشب وقتی که خوابم برد یه صدایی شنیدم که می گفت: بخواب نازنینم.. بخواب عزیزک شیرینم.. یه صدایی که انگار همه ی مهربونی های دنیا باهاش بود.. یه صدایی که نرم بود و سفید. مثه دستایِ تو. گفت امشب آخرین باریه که برات لالایی می خونم. گفت چشم هاتو ببند. فردا اینجا پر از آدمه.. همه ی آدمای جهان فردا میرسن اینجا. انقدر شلوغه که...
-
به دیدنِ تو
شنبه 30 مرداد 1395 13:57
نشسته بود توی اتاقک چوبی و به دست هاش نگاه می کرد. می دونست یه نفر زیر چشمی هواشو داره. هرچند دیقه یه بار سرشو بلند می کرد و از پشت پنجره یه نگاهی به اطراف می نداخت. اما صدایی از کسی نمی اومد. بعد بلند می شد و خیلی آروم دست هاشو می کشید رو دیوار و منتظر می شد تا سایه ی پشت پنجره ناپدید شه.. اون وقت یه نفس راحت می کشید...
-
گفت..
شنبه 30 مرداد 1395 13:51
اگه من بتونم چشمامو ببندم فردا صبح می آم به دیدنِ تو.
-
دست به هرجایِ جهان که کشیدیم، سٌر بود و بالا رفتن مشکل
یکشنبه 24 مرداد 1395 10:52
باز خوردی به اون نقطه ی عجیبی که همه چی و درست همه چی توی هم کوبیده شده و له شده و نمیتونی به این درک برسی که ببینی چیزا رو، که بفهمی منشا این همه آلودگی، این همه طغیان و آشفتگی چیه ، کجاست. نمیبینیش. نمیفهمی حتی چیه که تو رو این طور کرده که دائم ذهنت درگیره و فکر میکنی و هر بار گیج تر و متعجب تر از دفعه ی قبل،...
-
خیالت را مگیر از من
یکشنبه 3 مرداد 1395 13:33
این که بدون هیچ قاعده و قانون و مرام و مسلکی فقط بفهمی که باید کنار کسی باشی و کسی باشه برای تو داستان عجیبیه که نمیشه از تمامی زوایای آشکار و پنهانش به راحتی سردرآورد. این که یه مرتبه به خودت می آی و میبینی که دقیقه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های زیادی سپری شده که تو بی اینکه بفهمی چرا و کی و چه جوری توی...
-
خواب و دیگر هیچ
چهارشنبه 23 تیر 1395 11:47
رفتیم با یه سری بجه ها یه خانه سالمندان خیلی خفن دیدیم .. رئیسش بهمون گفت اینجا بهترین جاییه که یه انسان میتونه توش زندگی کنه لطفن همراهِ من بیاین و از طبقاتِ بالا دیدن کنین، با اصانلو ریخته بودیم رو هم؟؟ چرا اصانلو؟ یه دعوای خیلی خیلی خیلی خیلی بد و فاجعه با علی..-اون ارتباط عاشقانه ی عجیب با سوسک؟ رفتم دیدن خاله هام...
-
این ها ارمغانِ جهان اند
پنجشنبه 3 تیر 1395 23:09
در جایی که قادر به توصیفِ آن نیستیم بارها چیزهایی مختلف از سرگذرانده ایم. بارها به هم نگاه کرده ایم و غرق شده ایم و هیچ نگفته ایم و آرام گرفته ایم و چیزی درونمان داغ شده و جوشیده و ملتهب شده و در چشمانمان چیزی اتفاق افتاده و در مغزمان چیزهایی به هم تنیده و در دستانمان و صورتمان و لب هایمان چیزهایی ناتمام مانده که دیگر...
-
.
پنجشنبه 27 خرداد 1395 15:13
دستانِ تو رازی است ناگفته به کس در دلِ من.
-
همون جا تموم شو
شنبه 22 خرداد 1395 10:40
مطمئن بودیم که از این نقطه ای که الان وایسادیم روش، نمیتونیم همه چیزُ ببینیم. دستِمون نمیرسه به هیچی، ولی با این حال، پرده رو کنار زدیم، سرمونُ آوردیم بیرون، یه نگاه انداختیم به غرب و یه نگاه انداختیم به شرق، آهی کشیدیم و گفتیم، دست مریزاد، عظمتِتً جلال، تو این دنیایِ بی حسابُ کتاب، حداقل فهمیدی که وقتِ کنار زدنِ پرده...