من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

قرمز، از بینِ برگایِ زرد..

دیشب وقتی که خوابم برد یه صدایی شنیدم که می گفت: بخواب نازنینم.. بخواب عزیزک شیرینم.. یه صدایی که انگار همه ی مهربونی های دنیا باهاش بود.. یه صدایی که نرم بود و سفید. مثه دستایِ تو. گفت امشب آخرین باریه که برات لالایی می خونم. گفت چشم هاتو ببند. فردا اینجا پر از آدمه.. همه ی آدمای جهان فردا میرسن اینجا. انقدر شلوغه که دیگه فرصت نمی شه  بری یه گوشه وچشماتو ببندی و با خیال راحت بخوابی.. بخواب و بذار که امشب یه جوری تموم شه بلخره. میدونی که یه روز همه ی همه ی همه ی جهان رنگِ چشم های ِتو رو میبینه. میدونی که می آم پیشِ تو. میدونی که ما، یه نقطه ای دوباره درستش میکنیم. فردا اینجا شلوغه. باید ببندیم چشمامونو. راست گفته بود.. «تاریکی، فرق میکنه با تاریکی..»

به دیدنِ تو

نشسته بود توی اتاقک چوبی و به دست هاش نگاه می کرد. می دونست یه نفر زیر چشمی هواشو داره. هرچند دیقه یه بار سرشو بلند می کرد و از پشت پنجره یه نگاهی به اطراف می نداخت. اما صدایی از کسی نمی اومد. بعد بلند می شد و خیلی آروم دست هاشو می کشید رو دیوار و منتظر می شد تا سایه ی پشت پنجره ناپدید شه.. اون وقت یه نفس راحت می کشید و می خزید زیر پتو.. چشم هاشو می بست و آروم آروم به خواب می رفت درحالی که صدایی از بیرون اتاق به گوش می رسید و اون شک نداشت که صدا همون صدای هرشبیه که داره تکرار میشه.

گفت..

اگه من بتونم

چشمامو ببندم

فردا صبح می آم

به دیدنِ تو.

دست به هرجایِ جهان که کشیدیم، سٌر بود و بالا رفتن مشکل

باز خوردی به اون نقطه ی عجیبی که همه چی و درست همه چی توی هم کوبیده شده و له شده و نمیتونی به این درک برسی که ببینی چیزا رو، که بفهمی منشا این همه آلودگی، این همه طغیان و آشفتگی چیه ، کجاست. نمیبینیش. نمیفهمی حتی چیه که تو رو این طور کرده که دائم ذهنت درگیره و فکر میکنی و هر بار گیج تر و متعجب تر از دفعه ی قبل، برمیگردی یه قدم عقب تر و می بینی که قدم هات دارن با سرعتی عجیب و باور نکردنی تو رو دور میکنن از اون چیزی که تو مغزت، ساخته بودی و باید یه جایی و یه نقطه ای درستش میکردی و نکردی و مثه آدمی که گیر کرده باشه تو باتلاق، روز به روز و ساعت به ساعت داری بیشتر دور میشی از همه چیز و با فاصله ی زیادی تو محیطِ تخیلیِ خودت دست و پا میزنی.

حالِ این روزایِ ما شبیهِ اون کسیه که بعدِ سالها از جنگ برگشته شهر، درحالی که یه دستشو از دست داده. و بعد در مواجه با بچه ی کوچیکی که ازش میپرسه دستت چی شده، یک آن همه ی اون زخم ها و رنج ها و اتفاق ها و روزها و شب های جنگ یادش می آد، یک آن ذهنش پر میشه از همه ی اون وقایع و وقتی می آد زبون باز کنه و چیزی بگه میبینه که هیچ کدوم از اون چیزایی که میخواد بگه تصویرِ کاملی نیست از رنجی که برده. پس لبخندی میزنه و میگه چیزی نیست عزیزم. گرگ گاز گرفته دستمو و خوردتِش. حالا وضعِ مام شده همین. هرآنی که کسی میشینه رو بروم به حرف، که ببینه چمه، یا چه خبر، یا چی کار میکنم یا چی کار نمیکنم، هرچی که فک میکنم چیزی بیش از یه سکوتِ احمقانه ازم ساخته نیست. مرزهایِ تحملِ اطرافیان در مقابل ِموجودی مثلِ من دیگه کم کم داره جا به جا میشه. تقریبن مثل ِهمه ی این چند سالِ گذشته ی زندگیم که دیگه حتی امیدی به تموم شدنش هم نمیره.

یه چیزی رو یه جایی و یه نقطه ای و یه روزی باید درستش میکردی. که نکردی. که، نکردی..

خیالت را مگیر از من

این که بدون هیچ قاعده و قانون و مرام و مسلکی فقط بفهمی که باید کنار کسی باشی و کسی باشه برای تو داستان عجیبیه که نمیشه از تمامی زوایای آشکار و پنهانش به راحتی سردرآورد.  این که یه مرتبه به خودت می آی و میبینی که دقیقه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های زیادی سپری شده که تو بی اینکه بفهمی چرا و  کی و چه جوری توی ذهنت مغزت تو همون جایی که هیچ صدایی نیست و سکوت محضه کنار آدمی بودی که نگاهش زیبا ترین چیزیه که میتونی  برای چند دقیقه  فرو بری تو عمقش و چیزی رو حس کنی که کسی قادر به توصیفش نیست. میبینیش که نشسته گوشه ی مبل. لم داده و پاهاشو جمع کرده تو خودش. سرشو فرو کرده تو بالش و آروم چیزهایی زمزمه میکنه که نمیشنوی. بعد درست از رو همون صندلی که روش نشستی از نقطه ای که شاید چهار یا پنج متر فاصله داشته باشه ازش میتونی بوش رو حس کنی و ببینی خودتو که غرق شدی همون جا و کسی نمیتونه درکی داشته باشه از نقطه ای که تو توش وایسادی. انقدری فرو رفتی که دیگه حتی نمیبینی و نمیفهمی و حس نمیکنی که کجا افتادی. کجا موندی  و چی شده اصلن که اینجایی.. فقط بو.. فقط و فقط میتونی بو کنی. اینجاست که دیگه باید اعتماد کنی به خودت. به حست. و به چیزی که داری می بینی. که نمیبینی و حس می کنی فقط. چیزی که بعد از اون  هیچ موقع و هیچ جوری نمیتونی چیزی بگی راجبش یا بنویسی یا فکر کنی بهش حتی . هرچی که هست همون جاست. همون نقطه است. جایی که سکوت محضه. جایی که از کسی صدایی درنمی آد و کسی برا نجات تو کاری نمیکنه. جایی که بعید میدونم توی خیال هم کسی بتونه چیزی شبیه به اون رو پیدا کنه.