من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

این ها ارمغانِ جهان اند

در جایی که قادر به توصیفِ آن نیستیم بارها چیزهایی مختلف از سرگذرانده ایم. بارها به هم نگاه کرده ایم و غرق شده ایم و هیچ نگفته ایم و آرام گرفته ایم و چیزی درونمان داغ شده و جوشیده و ملتهب شده و در چشمانمان چیزی اتفاق افتاده و در مغزمان چیزهایی به هم تنیده و در دستانمان و صورتمان و لب هایمان چیزهایی ناتمام مانده که دیگر پایانی نداشته اند. هیچ وقت نتوانستم برای تو بگویم که بارها و بارها و بارها با تو زندگی کرده ام و صبح ها و ظهر ها و بعد از ظهر ها و شب ها و نیمه شب ها را کنارِ تو بوده ام و با تو زیسته ام و در تو خیره شده ام، در جهانی که چیزی مانند تو را در خود جای داده بود. برای تو نگفته ام که چه قدر با تو حرف زده ام، خوانده ام  نوشته ام  سروده ام  نواخته ام و در تو، نگریسته ام، آغاز شده ام، آرام شده ام و فهمیده ام که نسخه ی کاملی از آنچه آدمی همه ی عمر در پی اش میگردد را در فریادِ خاموشِ چشمانِ تو می شود پیدا کرد. به تو نگفته ام که لای موهای تو به خواب رفته ام و خورشیدِ تابیده رویِ صورتِ تو را بوسیده ام و دستانت را فشرده ام و جهانی را که تو در آن غوطه خورده ای، بارها و بارها و بارها بلعیده ام. نگفته ام که در خانه ای که در آن می آیی و می روی و می خوانی و می نویسی و راه میروی و می نشینی و فکر می کنی و حرف می زنی و نگاه می کنی و می خندی و داد می زنی و گریه می کنی و می خوابی و بیدار می شوی، زندگی کرده ام و آنقدر زندگی کرده ام که دیگر می توانم نگاهت کنم و کنارت بنشینم و فریادت را تا تهِ وجودِ خودم لمس کنم و دست بگذارم روی انگشتانِ تو و بگویم که آری، این ها ارمغانِ جهان اند و جهان بی سرِ انگشتانِ تو، چه چیزی برایِ ماندن دارد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.