من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

خیالت را مگیر از من

این که بدون هیچ قاعده و قانون و مرام و مسلکی فقط بفهمی که باید کنار کسی باشی و کسی باشه برای تو داستان عجیبیه که نمیشه از تمامی زوایای آشکار و پنهانش به راحتی سردرآورد.  این که یه مرتبه به خودت می آی و میبینی که دقیقه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های زیادی سپری شده که تو بی اینکه بفهمی چرا و  کی و چه جوری توی ذهنت مغزت تو همون جایی که هیچ صدایی نیست و سکوت محضه کنار آدمی بودی که نگاهش زیبا ترین چیزیه که میتونی  برای چند دقیقه  فرو بری تو عمقش و چیزی رو حس کنی که کسی قادر به توصیفش نیست. میبینیش که نشسته گوشه ی مبل. لم داده و پاهاشو جمع کرده تو خودش. سرشو فرو کرده تو بالش و آروم چیزهایی زمزمه میکنه که نمیشنوی. بعد درست از رو همون صندلی که روش نشستی از نقطه ای که شاید چهار یا پنج متر فاصله داشته باشه ازش میتونی بوش رو حس کنی و ببینی خودتو که غرق شدی همون جا و کسی نمیتونه درکی داشته باشه از نقطه ای که تو توش وایسادی. انقدری فرو رفتی که دیگه حتی نمیبینی و نمیفهمی و حس نمیکنی که کجا افتادی. کجا موندی  و چی شده اصلن که اینجایی.. فقط بو.. فقط و فقط میتونی بو کنی. اینجاست که دیگه باید اعتماد کنی به خودت. به حست. و به چیزی که داری می بینی. که نمیبینی و حس می کنی فقط. چیزی که بعد از اون  هیچ موقع و هیچ جوری نمیتونی چیزی بگی راجبش یا بنویسی یا فکر کنی بهش حتی . هرچی که هست همون جاست. همون نقطه است. جایی که سکوت محضه. جایی که از کسی صدایی درنمی آد و کسی برا نجات تو کاری نمیکنه. جایی که بعید میدونم توی خیال هم کسی بتونه چیزی شبیه به اون رو پیدا کنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.