من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

دست به هرجایِ جهان که کشیدیم، سٌر بود و بالا رفتن مشکل

باز خوردی به اون نقطه ی عجیبی که همه چی و درست همه چی توی هم کوبیده شده و له شده و نمیتونی به این درک برسی که ببینی چیزا رو، که بفهمی منشا این همه آلودگی، این همه طغیان و آشفتگی چیه ، کجاست. نمیبینیش. نمیفهمی حتی چیه که تو رو این طور کرده که دائم ذهنت درگیره و فکر میکنی و هر بار گیج تر و متعجب تر از دفعه ی قبل، برمیگردی یه قدم عقب تر و می بینی که قدم هات دارن با سرعتی عجیب و باور نکردنی تو رو دور میکنن از اون چیزی که تو مغزت، ساخته بودی و باید یه جایی و یه نقطه ای درستش میکردی و نکردی و مثه آدمی که گیر کرده باشه تو باتلاق، روز به روز و ساعت به ساعت داری بیشتر دور میشی از همه چیز و با فاصله ی زیادی تو محیطِ تخیلیِ خودت دست و پا میزنی.

حالِ این روزایِ ما شبیهِ اون کسیه که بعدِ سالها از جنگ برگشته شهر، درحالی که یه دستشو از دست داده. و بعد در مواجه با بچه ی کوچیکی که ازش میپرسه دستت چی شده، یک آن همه ی اون زخم ها و رنج ها و اتفاق ها و روزها و شب های جنگ یادش می آد، یک آن ذهنش پر میشه از همه ی اون وقایع و وقتی می آد زبون باز کنه و چیزی بگه میبینه که هیچ کدوم از اون چیزایی که میخواد بگه تصویرِ کاملی نیست از رنجی که برده. پس لبخندی میزنه و میگه چیزی نیست عزیزم. گرگ گاز گرفته دستمو و خوردتِش. حالا وضعِ مام شده همین. هرآنی که کسی میشینه رو بروم به حرف، که ببینه چمه، یا چه خبر، یا چی کار میکنم یا چی کار نمیکنم، هرچی که فک میکنم چیزی بیش از یه سکوتِ احمقانه ازم ساخته نیست. مرزهایِ تحملِ اطرافیان در مقابل ِموجودی مثلِ من دیگه کم کم داره جا به جا میشه. تقریبن مثل ِهمه ی این چند سالِ گذشته ی زندگیم که دیگه حتی امیدی به تموم شدنش هم نمیره.

یه چیزی رو یه جایی و یه نقطه ای و یه روزی باید درستش میکردی. که نکردی. که، نکردی..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.