من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

قرمز، از بینِ برگایِ زرد..

دیشب وقتی که خوابم برد یه صدایی شنیدم که می گفت: بخواب نازنینم.. بخواب عزیزک شیرینم.. یه صدایی که انگار همه ی مهربونی های دنیا باهاش بود.. یه صدایی که نرم بود و سفید. مثه دستایِ تو. گفت امشب آخرین باریه که برات لالایی می خونم. گفت چشم هاتو ببند. فردا اینجا پر از آدمه.. همه ی آدمای جهان فردا میرسن اینجا. انقدر شلوغه که دیگه فرصت نمی شه  بری یه گوشه وچشماتو ببندی و با خیال راحت بخوابی.. بخواب و بذار که امشب یه جوری تموم شه بلخره. میدونی که یه روز همه ی همه ی همه ی جهان رنگِ چشم های ِتو رو میبینه. میدونی که می آم پیشِ تو. میدونی که ما، یه نقطه ای دوباره درستش میکنیم. فردا اینجا شلوغه. باید ببندیم چشمامونو. راست گفته بود.. «تاریکی، فرق میکنه با تاریکی..»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.