نشسته بود توی اتاقک چوبی و به دست هاش نگاه می کرد. می دونست یه نفر زیر چشمی هواشو داره. هرچند دیقه یه بار سرشو بلند می کرد و از پشت پنجره یه نگاهی به اطراف می نداخت. اما صدایی از کسی نمی اومد. بعد بلند می شد و خیلی آروم دست هاشو می کشید رو دیوار و منتظر می شد تا سایه ی پشت پنجره ناپدید شه.. اون وقت یه نفس راحت می کشید و می خزید زیر پتو.. چشم هاشو می بست و آروم آروم به خواب می رفت درحالی که صدایی از بیرون اتاق به گوش می رسید و اون شک نداشت که صدا همون صدای هرشبیه که داره تکرار میشه.