من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

نفهمیدیم دیشب چی شد که یهو از وسطِ یه جایِ دیگه و یه خوابِ دیگه، ناگهان پرت شدیم تو چین. بعد اون وقت هوا؟ محشر آقا محشر، چنان نسیمِ خنکِ وزانِ پاییزی ای  داشت می خورد تو صورت و چشم و چالِ ما که اصلا نگو..  اون وسط وایساده بودیم داشتیم با یه توپِ بزرگِ بادی تمرین ِ سلفژ میکردیم. مثلا دیدی یکی میشینه پشتِ پیانو و می زنه و یکی دیگه طبقِ اون چیزی که میشنوه میخونه؟ حالا دیشب دوستمون نشسته بود پشتِ توپِ بادی و با هر فشاری که بهش میداد یه میزان بادی ازش خارج میکرد و مام طبقِ اون میزان بادِ خارج شده از توپ، یه میزان صوتِ دل انگیزی از حنجره ی مبارکِ خودمون ساطع میکردیم. تا این که یک مرتبه طبق عادت همیشگی که باید یه جایی یه گندی چیزی بزنیم به داستان، توپ پرت میشه طرف ما و از دستِ مام سر میخوره میره سمتِ پله ها و بعد تِپ تِپ تِپ میره تا سه طبقه زیرِ همکف. اینجایِ قضییه که میرسه ما شروع میکنیم به دویدن دنبالِ توپ و بدین ترتیب از سه طبقه زیرِ همکف سردر می آریم. و بعد می بینیم که دو تا خانمِ جوانِ زیبارویِ چینی نشستن پشتِ پیانو و همچنان که یکی پیانو میزنه دیگری هم یه چیزایی به چینی می خونه همراهش. بعد ما رو میبینن و به چینی میگن شمام می خواین تمرین کنین؟ (بعد واقعا هیچ ایده ای ندارم که ما چه طور زبونشون رو فهمیدیم) خلاصه  مام یه نگاهی به هم میندازیم که مثلا دیگه چه بهتر از این؟ یه پیانوی واقعی. خلاصه از پیشنهاد استقبال میکنیم و دست به کار میشیم. همین طور که ما مشغول ِآواز سردادن و این داستانا شدیم، میبینیم که یکی از دخترانِ زیبارویِ جوانِ چینی رو میکنه به دوستِ ما و میگه شما ایرانی هستین؟ ما می گرخیم که مگه فارسی بلدین شما؟ میگه آره در حدِ چند تا جمله و کلمه، - همین جا بگم که چند دیقه ی بعد در می آد که طرف یه پارتنرِ فلان بهمان بیصار ِ ایرانی داره که گه گداری که در تنگنای تنهایی و فلان بهمان بیصار قرار میگیره می ره و معاشرتی خرد برقرار میکنه با دوستِ فلان بهمان بیصارِ ایرانیش و در خلالِ همون آمد و شد هاست که چند کلمه ای فارسی یاد میگیره.- خلاصه سرتونو درد نیارم، خواب میره جلو جلو و جلو تر تا اینکه ما بنا به یه سری دلایل یه کم به این دو دخترِ زیبایِ جوانِ چینی مشکوک میشیم که دارن یه چیزی رو از ما پنهان می کنن. چون تعداد جمله های فارسی ای که رد و بدل میکنن هر لحظه زیاد و زیاد و زیاد تر میشه و دست ِ آخر میرسه به جایی که تعدادِ جملاتِ چینیِ تو حرفاشون به مراتب کمتره از جملاتِ فارسی ای که میگن و کلا یهو شروع میکنن به آوازای ایرانی خوندن و کلا می فهمیم که اینا مرضیه و دلکش و قمر الملوکِ وزیری ای نیست که از بَر نباشن و چنان خوش و بشِ اصیلِ ایرانی می کنن با خودشون و با ما که فک میکنی فیلمنامه ی شب دهم و هزار دستان و سوته دلان ام اینا نوشتن، و از شما چه پنهان، کلماتِ رکیکِ فارسی ای هم نیست که لا به لای حرفاشون گه گداری به سمتِ همدیگه پرتاب نکنن. ِبعد کلا از اینجا به بعد، ورق عوض میشه و ما می فهمیم که به کُل رکب خوردیم و این دو دخترِ زیبایِ جوانِ چینی هیچ هم چینی نبودن و از اساس ایرانی بودن و در همه ی این مدت داشتن ما رو فریب می دادن. این شد که توپِ بادیمونو زدیم زیر ِ بغل و از سه طبقه زیر ِهمکف زدیم بیرون و دوباره برگشتیم به همون جای ِقبلی که بودیم توش. از اینجا به بعد اصلا نفهمیدم چی شد که صحنه کات خورد و من به خودم اومدم و دیدم که تو هتل ام و دارم با علی حرف میزنم راجب اینکه با باقیِ این دو روزی که مونده از اقامتمون تو چین باید چی کار کنیم. علی داشت می گفت من که میخوام برم دوچرخه سواری کنار ساحل ولی تو که بلد نیستی  و نمی تونی با من بیای. حالا من این وسط داشتم ثابت میکردم که چی میگی و دوچرخه سواری بلدم و این داستانا.. تو همین جر و بحثا بودیم که گوشیِ علی زنگ خورد، از مهرآفرید بود و گفتن فوری تو و فاطمه باید برگردین تهران و یه کار خیلی ضروری پیش اومده. هیچی دیگه مام بدون اینکه سرِ دوچرخه سواری کردنِ من به نتیجه ای رسیده باشیم، وسیله مسیله هامونو جمع کردیم و برگشتیم ایران، بعد من از راه رسیده نرسیده با همون ساک سفر و این داستانا رفتم سر ِتمرین. اونجا داشتم به همه می گفتم من همین الان از چین برگشتم و لباس تمرینامم حتی با خودم برده بودم چین که اگه یه وقت موقع برگشت ناچار شدم مستقیم بیام سرِ تمرین، لباس باهام باشه. بعد اون اتاقِ تمرین تبدیل شده بود به تماشاخانه ی مرحومِ آو که زمانی توش مل پامنی رو اجرا رفته بودیم، اونجا یه هفت هشت ده نفری تماشاچی اومده بود و ما داشتیم یه آواز خصمانه می خوندیم، یه جوری که انگار داریم انتقام میگیریم از یه سری آدم. داد میزدیم ، دستِ همو میگرفتیم و هم دیگه رو نجات می دادیم. درست که یادم نیست چرا و چه جوری ولی یه همچین کارایی داشتیم میکردیم. انگار وسطِ یه مبارزه بودیم و یه سری اومده بودن در کمالِ خونسردی به جایِ اینکه تو این مبارزه کمک کنن به ما، فقط ما رو نگاه میکردن. آخرشم این طوری تموم شد که گوشیم زنگ خورد. مامانم بود. مثل همیشه نگران بود که چرا در دسترس نبودم. گفت هنوز چینی؟ گفتم نه بابا. چین کجا بود. داریم مبارزه میکنیم. تا پایِ جون. به همین لباسِ مشکیِ تمرین قسم که حرفام عینِ عینِ حقیقته. بعدم گوشی رو قطع کردم و انداختمش دور.چون نباید می ذاشتم چیزی حواسمو از مبارزه پرت کنه. چون یه اشتباهِ کوچیک میتونست به قیمتِ جونم تموم شه. مبارزه رو بُرده و نَبُرده از خواب بیدار شدم و مثلِ ته دیگِ چسبیده به تهِ قابلمه، میخ شدم به  تخت و هاج و واج موندم از این خواب هایِ بی سرُ تهِ این شبا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.