من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

من به فریاد

برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مرده س و گور

از روزگاران گذشته..

بعد رفتیم تو، نشستیم پشتِ میز. یارو اومد سفارشُ پرسید، گفتیم یه چایی. بعد رفت و ما همین طور که نشسته بودیم رو به روی هم، یهو یه لحظه، نگاهمون گره خورد تو هم. «گره» خورد تو هم. و من هییچ کاری، هییچ کاری هیچ کاری، نمیتونستم انجام بدم جز این که نگاه کنم بهش. اصلا نفهمیدم زمان چه طور گذشت. فقط باید نگاه می کردم بهش همین. زیبایی مطلق.. زیبایی عجیب.. همه ی همه ی همه ی کلمه هایی که میشناختم ناکافی بود برا توصیفِ اون لحظه. سی و پنج دقیقه به هم نگاه کردیم و هییچی نگفتیم. بعد بلندشدیم حساب کردیم و اومدیم بیرون.

«زیباییِ مطلق».. کلمه‌ی پیشِ پا افتاده‌ای برایِ توصیفِ اون چند دقیقه بود.

تصورِ برفِ سفید، رویِ مویِ سیاهِ تو.

سلام. دروغانِ بزرگِ زنده گایی ام.  آمیختگانِ در همِ زرد، مشکی، ارغوانی.

انکارانِ بزرگِ. پنهانانِ شریف. 

شعرِ تماما تخمیِ این لحظه ی با شکوه،

تقدیمِتان باد.

اولِ سرد و خالیِ

بهمن ماه.

آنجا که تو نیز

"درد" بوده ای.

هر شب بیداری

این که الان بیداریم، چیزی جز معجزه نیست.

Oh Ariadne

Oh Ariadne, I was coming, but I failed you in this labyrinth of my past
Oh Ariadne, let me sing you, and we'll make each other last
Oh Ariadne, I have failed you in this labyrinth of my past
Oh Ariadne, let me sing you, and we'll make each other last
and we'll make each other
last.

در بابِ سیگارِ زندگی

سرِ کار بودیم. رفتیم اتاقِ مهندس که بزنیم به بالکن و یه نخ سیگاری بگیرونیم.  مهندس رو کرد که مثکه اوضاع خوبه. کمتر می آی سیگار می کشی. روزی چهار پنج نخت رسیده به یکی دو نخ. آتیش زدیم گفتیم  مهندس، این جوریام نیس، صرفا دیدیم چیزی عوض نمیشه.

در بابِ حکمتِ زندگی

یه جا نوشته بود که آره، کسی نگفته کلِ رابطه به سکسِ. کلِ زندگی ام به شاشیدن نیست. ولی آدم نمیتونه حتی یه روز نشاشه.

آی تو! زندگی!

این خوبه که همیشه یه چیزی تو مشتِت هست

که خیلی خیلی بدتر از

قبلیه.

برا منی که شخصیتِ هزار تیکه ای دارم، این که یه سری صدام میکنن فاطمه و یه سری صدام میکنن معارف، دیگه پیشِ پا افتاده ترین چیزیه که وجود داره و می شه گفت که کمابیش جزءِ اولین چیزایی  ام بود که در این باره اتفاق افتاد و الان که فکر میکنم می بینم خیلی وقت ام هست که دیگه بهش عادت کردم.

غمناک بنواز دخترک. غمناک تر از آنی که اشک را مجالِ فرودآمدن آید. موهایَت را بریز بر باد.. بریز بر باااد.. و بگذار تا جان در بدن دارم، تا جانی در بدن دارم،  در تو و در تو و در تو و در تو.. عمیق و خاموش، بنگرم. بگذار مرور کنم در چشم هایت. همه ی آنچه روزی آمد و شد و ماند و دیگر نرفت. ماند  در یاد و شد همه چیز. ماند و ماند و ماند و ماند و ماند و اگر هزار بار دیگر هم بگویم که ماند کافی نخواهد بود.. بمان دخترک. بمان.. حتی اگر به اکراه باشد و ناباورانه..


گندِ متعفنِ این جور چیزا آخر سر یه جایی میزنه بالا. یه جوری ام میزنه که نمیتونی کاریش کنی یا از شرش خلاص شی. اصن یه طوری می آد میبنده که نفهمیدی از کجا خوردی. اگه اون شب اون قدر سرد نبود. اگه من ول کرده بودمو پا پیچ نشده بودم. اگه نگفته بودی بریم ببینیم اون اجرای لعنتی رو. اگه نیومده بودم باهات. اگه نشنیده بودم صداشو. اگه راس ِ ساعتِ هشت نرفته بودم وایسم تو اون میدون سردِ لعنتی و ندیده بودم نشستنتو پشتِ میزِ اون هات داگی. اگه تو همونجا مونده بودی. اگه هیچ وقت دعوات نشده بود.فقط اگه نرفته بودی..  اگه من یه کم بیشتر فک کرده بودم به چیزی که می خوام. اگه بهتر شناخته بودم خودمو. اگه بهتر شناخته بودم تو رو. حتی اگه وقتی پرسیدی حالمو، سرمو گرفته بودم  بالا و محکم و قوی گفته بودم که  آره. آره بابا خوبم. عالیه. بهتر از این نیس چیزی اصن، باز هم میشد امیدوار بود. اگه فقط یکی از این اتفاقا افتاده بود. اگه «فقط» یکی از این اتفاقا افتاده بود، بله، الان ما، اگه نه حالِ بهتر، دستِ کم حالی به این وحشتناکی، نداشتیم. 

and if i show you my dark side, will you still hold me, tonight

خواب دیدم دارم یه دختری رو کتک میزنم چون بازاریابِ لوازمِ آرایشی بود و روی صورتش انقدر آرایش بود که حتی با حفظِ فاصله هم باز بویِ گندِ موادِ آرایشی اش می زد تو دماغم. از این بدتر این بود که مدام می اومد جلوم و تبلیغ میکرد. یه بار گفتم مرسی نمی خوام، دو بار، سه بار، ولی گوشش بدهکار نبود و باز کارِ خودشو میکرد و به زور می خواست اجناسِ تقلبی و بی کیفیت و مسخره اش رو بهم بفروشه. این شد که شروع کردم به زدنش. تا می خورد  زدم  و مدام هم فکر میکردم استحقاقِ اش رو داره. اعصابم اصلا سرِ جاش نبود. یه ساختمون زمخت و بزرگ و خالی و بی روحِ سنگی بود که داشتم وجب به وجب اش رو می گشتم دنبالِ یه کسی که حالمو خوب کنه. ولی کسی نبود و حالم داشت لحظه به لحظه بدتر میشد.
بعدش تو اومدی. مثه یه آدمِ موجیِ بیمار تو رَم زدم. بعد بلافاصله مثه سگ پشیمون شدم و بقلت کردم. داشتی گریه میکردی. گفتم من حالم خوب نیست. هیچی نگو. و هیچی نپرس. اگه می خوای بری برو ولی اگه می خوای بمونی چیزی نپرس ازم . نرفتی. موندی و من بقلت کردم و سرتو گذاشتم رو سینه ام و دستامو حلقه کردم دورِت.  یه مدت طولانی ای رو تو اون حالت سپری کردیم. من آروم گرفتم و تو ام همون جا همون طور که از رفتار عجیبِ من متعجب و عصبانی بودی تو بقلم موندی و لم دادی و خوابت برد.

بله، می‌فرمایند که:

تو زمزمه‌ی چنگ و عودِ منی

نغمه‌ی خفته در

ت

ا

ر

و

پ

و

دِ

منی.

دستانِ محبوبِ خود را خوب بنگرید. حتم دارم که روزی، آشیانه ای برایِ کبوتران بوده اند.

از دوست سخن باید گفت.

گفت:

ارزش، به معنای انباشتِ هزینه است.

و فهمیدم  چه قدر بزرگ شده و چه قدر می فهمد و چه قدر میشود کنارش فهمید و چه قدر دوست داشتنی است هنوز و چه قدر میتواند شبم را بسازد با همین یک جمله و چه قدر دلتنگم از روزها و شب های بی هوا و طولانی پرسه زدن و حرف زدن هایمان. که بیشتر به یک تجدیدِ خاطره می ماند حالا.

شبِ شراب نیرزَد به بامدادِ خمار

حتی نمیشد بهش نزدیک شد. نمیشد بهش دست زد. هرآن احتمالش بود فرو بریزه. یا یه طوری از بین بره که دیگه نشه جبرانش کرد. از یه کشورِ دیگه اومده بود. نزدیک به سی، سی و پنج سال سن داشت. به یه زبانِ دیگه حرف میزد. اومده بود ایران ادبیاتِ فارسی بخونه. بر خلاف اون چیزی که خودش فکر میکرد، خیلی خوب داشت فارسی رو صحبت میکرد. می گفت به نظر من فارسی زبانِ اولِ ترجمه ی دنیاست. یعنی برای اینکه یه متنی رو به یه زبانِ دیگه بخوای ترجمه کنی اگه بخوای به اون اوجِ لذت برسی از این کار، باید اون متن رو به فارسی ترجمه کنی. یه سری جزوه تو کیفش بود که ترجمه ها ی خودش بود از یه زبانِ ناشناخته یا کمتر شناخته، به فارسی. بهش گفتم ببینم ترجمه هاتُ. دست کرد تو کیفشُ خیلی محتاطانه جزوه های ترجمه شده اش رو درآورد داد بهم. شروع کردم به خوندن. رو کردم سمتش که بابا، اینا خیلی خوبن. تو فارسی رو از منم بهتر بلدی. خندید. ولی یه طوری خندید که نزدیک بود گریه اش بگیره. رفتم سمتِش. خیره شدیم تو چشمایِ هم. دستِ همو گرفتیم. یه حلقه مویِ مشکی (که نمیدونم چرا اون لحظه منو یادِ اون پیازچه های حلقه حلقه ای انداخت که دیروز با ناهار خورده بودم.) اومد تویِ دستم. پیچید دورِ انگشتام. نگاه کردم تو چشمش. همون طور که خیره شده بودم بهش بی اختیار بهش گفتم «زنِ اثیری هستی» چشماش پرِ اشک شد. لب هاش حدِ فاصلی بود بینِ لبخند و بغض.مدتی طولانی به هم نگاه کردیم . در تمامِ مدت موهایِ حلقه حلقه شده اش بینِ انگشتام در حرکت بود و گه گاهی هم انگشتام رویِ پوستِ سبزه ی صافِ صورتش سُر می خورد و  از بالا می اومد تا پایین، تا نرسیده به گردن و بعد همونجا لحظه ای متوقف می شد و بعد دوباره حرکت می کرد و آروم آروم رویِ گردنِش کشیده میشد. چیزِ بیشتری یادم نیست. متاسفانه که چیزِ بیشتری یادم نیست. و نمی فهمم که دقیقا چه چیزی در تمامِ دنیا ارزش ِ اش رو داره که به خاطرش از چنین خواب ِنابی بیدار شی. ولله که هیچ...

پ ن:

اثیر عنصری است غیر مادی و با قدرت و سرعتی که در ذات آن وجود دارد ، می تواند در هر یک از مواد و یا عناصر مادی , نفوذ کند و قدرت حیات آنها را اداره و کنترل نماید . اصولا اثیر رابطی است غیر مادی بین نیروی خلقت و موجودات عالم که در تمام عناصر و اشیاء واجسام اثر می گذارد و باعث ادامه حیات هر شیء در دوران ادامه حیات یا تکامل آن می گردد.
آنها در مواقع و حالت های بخصوص و طی شرایطی , توسط نیروهای دیگر در آن میتوانند به اشکال مختلفی جلوه گر شوند . یعنی اثیری که قابل روئیت نیست , گاه امکان دارد به صورت سفت وسخت در آید و قابل لمس و روئیت گردد ولی اصولا خود اثیر , حالت سیال دارد و با قدرت و سرعتی که در ذاتش پنهان است , میتواند بر تمام قسمت های این عالم و کائنات اثر بگذارد.
اثیر از نظر قدرت و سرعت و سایر خصوصیات موجی به ترتیبی در کائنات قرار گرفته که به سهولت قادر است بر تمام تشعشعات و امواج و اجرام و اجسام و عناصر مادی اثر کرده و نمام فضاهای خالی درونی وبرونی شبکه های اتمی و ملکولی و سلولی آنها را اشغال کند و تمام عالم را در برگیرد.

به نقل از:

http://www.parsi.wiki/

اثیر، حالتی از خودآگاهی است که در آن انسان آگاهی اش را از کالبد فیزیکی به کالبد اثیری منتقل می‌کند و در این حالت دنیای اثیری را تجربه می‌کند.

این حالت معمولاً در خلسه عمیق و در حالت ریلکسیشن رخ می‌دهد، بعضی مواد توهم‌زا نیز می‌توانند باعث رخ دادن این تجارب شوند. در بعضی موارد نیز این تجربه به صورت خود به خود یا در اثر حادثه مانند تصادف و یا تجاربی که شخص باور کند لحظه مرگش فرا رسیده‌است رخ می‌دهد. به این نوع تجربیات تجربه نزدیک به مرگ هم گفته می‌شود.

به نقل از:

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87%D9%94_%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C

از درون خالی. از درون فریاد.


چیزهای پر هزینه ی زیادی تو زندگیت هست که تقریبا هیچ کدوم، عنصرِ معنا بخشی به زندگیت محسوب نمیشه. پس، ناگهان بِرین به خودت از وحشت و بعد اگر شد سعی کن که یه جوری خودت رو نجات بدی. و اگر نشد بدونِ این که ذره ی کمی شک کنی، با وسیله ای دردناک -چرا که مستحقِ آنی- خودت رو خلاص کن.

با تشکر.

معارف در حالِ روانکاویِ معارف.

نفهمیدیم دیشب چی شد که یهو از وسطِ یه جایِ دیگه و یه خوابِ دیگه، ناگهان پرت شدیم تو چین. بعد اون وقت هوا؟ محشر آقا محشر، چنان نسیمِ خنکِ وزانِ پاییزی ای  داشت می خورد تو صورت و چشم و چالِ ما که اصلا نگو..  اون وسط وایساده بودیم داشتیم با یه توپِ بزرگِ بادی تمرین ِ سلفژ میکردیم. مثلا دیدی یکی میشینه پشتِ پیانو و می زنه و یکی دیگه طبقِ اون چیزی که میشنوه میخونه؟ حالا دیشب دوستمون نشسته بود پشتِ توپِ بادی و با هر فشاری که بهش میداد یه میزان بادی ازش خارج میکرد و مام طبقِ اون میزان بادِ خارج شده از توپ، یه میزان صوتِ دل انگیزی از حنجره ی مبارکِ خودمون ساطع میکردیم. تا این که یک مرتبه طبق عادت همیشگی که باید یه جایی یه گندی چیزی بزنیم به داستان، توپ پرت میشه طرف ما و از دستِ مام سر میخوره میره سمتِ پله ها و بعد تِپ تِپ تِپ میره تا سه طبقه زیرِ همکف. اینجایِ قضییه که میرسه ما شروع میکنیم به دویدن دنبالِ توپ و بدین ترتیب از سه طبقه زیرِ همکف سردر می آریم. و بعد می بینیم که دو تا خانمِ جوانِ زیبارویِ چینی نشستن پشتِ پیانو و همچنان که یکی پیانو میزنه دیگری هم یه چیزایی به چینی می خونه همراهش. بعد ما رو میبینن و به چینی میگن شمام می خواین تمرین کنین؟ (بعد واقعا هیچ ایده ای ندارم که ما چه طور زبونشون رو فهمیدیم) خلاصه  مام یه نگاهی به هم میندازیم که مثلا دیگه چه بهتر از این؟ یه پیانوی واقعی. خلاصه از پیشنهاد استقبال میکنیم و دست به کار میشیم. همین طور که ما مشغول ِآواز سردادن و این داستانا شدیم، میبینیم که یکی از دخترانِ زیبارویِ جوانِ چینی رو میکنه به دوستِ ما و میگه شما ایرانی هستین؟ ما می گرخیم که مگه فارسی بلدین شما؟ میگه آره در حدِ چند تا جمله و کلمه، - همین جا بگم که چند دیقه ی بعد در می آد که طرف یه پارتنرِ فلان بهمان بیصار ِ ایرانی داره که گه گداری که در تنگنای تنهایی و فلان بهمان بیصار قرار میگیره می ره و معاشرتی خرد برقرار میکنه با دوستِ فلان بهمان بیصارِ ایرانیش و در خلالِ همون آمد و شد هاست که چند کلمه ای فارسی یاد میگیره.- خلاصه سرتونو درد نیارم، خواب میره جلو جلو و جلو تر تا اینکه ما بنا به یه سری دلایل یه کم به این دو دخترِ زیبایِ جوانِ چینی مشکوک میشیم که دارن یه چیزی رو از ما پنهان می کنن. چون تعداد جمله های فارسی ای که رد و بدل میکنن هر لحظه زیاد و زیاد و زیاد تر میشه و دست ِ آخر میرسه به جایی که تعدادِ جملاتِ چینیِ تو حرفاشون به مراتب کمتره از جملاتِ فارسی ای که میگن و کلا یهو شروع میکنن به آوازای ایرانی خوندن و کلا می فهمیم که اینا مرضیه و دلکش و قمر الملوکِ وزیری ای نیست که از بَر نباشن و چنان خوش و بشِ اصیلِ ایرانی می کنن با خودشون و با ما که فک میکنی فیلمنامه ی شب دهم و هزار دستان و سوته دلان ام اینا نوشتن، و از شما چه پنهان، کلماتِ رکیکِ فارسی ای هم نیست که لا به لای حرفاشون گه گداری به سمتِ همدیگه پرتاب نکنن. ِبعد کلا از اینجا به بعد، ورق عوض میشه و ما می فهمیم که به کُل رکب خوردیم و این دو دخترِ زیبایِ جوانِ چینی هیچ هم چینی نبودن و از اساس ایرانی بودن و در همه ی این مدت داشتن ما رو فریب می دادن. این شد که توپِ بادیمونو زدیم زیر ِ بغل و از سه طبقه زیر ِهمکف زدیم بیرون و دوباره برگشتیم به همون جای ِقبلی که بودیم توش. از اینجا به بعد اصلا نفهمیدم چی شد که صحنه کات خورد و من به خودم اومدم و دیدم که تو هتل ام و دارم با علی حرف میزنم راجب اینکه با باقیِ این دو روزی که مونده از اقامتمون تو چین باید چی کار کنیم. علی داشت می گفت من که میخوام برم دوچرخه سواری کنار ساحل ولی تو که بلد نیستی  و نمی تونی با من بیای. حالا من این وسط داشتم ثابت میکردم که چی میگی و دوچرخه سواری بلدم و این داستانا.. تو همین جر و بحثا بودیم که گوشیِ علی زنگ خورد، از مهرآفرید بود و گفتن فوری تو و فاطمه باید برگردین تهران و یه کار خیلی ضروری پیش اومده. هیچی دیگه مام بدون اینکه سرِ دوچرخه سواری کردنِ من به نتیجه ای رسیده باشیم، وسیله مسیله هامونو جمع کردیم و برگشتیم ایران، بعد من از راه رسیده نرسیده با همون ساک سفر و این داستانا رفتم سر ِتمرین. اونجا داشتم به همه می گفتم من همین الان از چین برگشتم و لباس تمرینامم حتی با خودم برده بودم چین که اگه یه وقت موقع برگشت ناچار شدم مستقیم بیام سرِ تمرین، لباس باهام باشه. بعد اون اتاقِ تمرین تبدیل شده بود به تماشاخانه ی مرحومِ آو که زمانی توش مل پامنی رو اجرا رفته بودیم، اونجا یه هفت هشت ده نفری تماشاچی اومده بود و ما داشتیم یه آواز خصمانه می خوندیم، یه جوری که انگار داریم انتقام میگیریم از یه سری آدم. داد میزدیم ، دستِ همو میگرفتیم و هم دیگه رو نجات می دادیم. درست که یادم نیست چرا و چه جوری ولی یه همچین کارایی داشتیم میکردیم. انگار وسطِ یه مبارزه بودیم و یه سری اومده بودن در کمالِ خونسردی به جایِ اینکه تو این مبارزه کمک کنن به ما، فقط ما رو نگاه میکردن. آخرشم این طوری تموم شد که گوشیم زنگ خورد. مامانم بود. مثل همیشه نگران بود که چرا در دسترس نبودم. گفت هنوز چینی؟ گفتم نه بابا. چین کجا بود. داریم مبارزه میکنیم. تا پایِ جون. به همین لباسِ مشکیِ تمرین قسم که حرفام عینِ عینِ حقیقته. بعدم گوشی رو قطع کردم و انداختمش دور.چون نباید می ذاشتم چیزی حواسمو از مبارزه پرت کنه. چون یه اشتباهِ کوچیک میتونست به قیمتِ جونم تموم شه. مبارزه رو بُرده و نَبُرده از خواب بیدار شدم و مثلِ ته دیگِ چسبیده به تهِ قابلمه، میخ شدم به  تخت و هاج و واج موندم از این خواب هایِ بی سرُ تهِ این شبا.

تو چه مظهری؟

و تو قطعاً اونی نیستی که آدم باید باهاش واردِ یه رابطه در ابتدایی ترین نوعِ متداولِ خودش بشه و باهاش بره و بیاد و حرفایِ بیخود بزنه و اخبارِ بی بی سی نگاه کنه و خرید کنه و کنار دستش وایسه ظرفا رو بشوره و باهاش همخوابگی کنه و غذایِ حاضری بخوره.. تو همونی، و درست خودِ همونی که آدم باید مثلِ یه تابلویِ نقاشیِ مهم و تاثیر گذار و پرمعنی، بذارَتِش یه گوشه از نشیمن رویِ مبل. و یک روزِ کامل رو به تمامی خیره شه تویِ چشماش. تو اون عمقِ تموم نشدنیِ قهوه ای رنگ. تویِ اون اثرِ به غایت هنرمندانه. تو اون بخشِ تکرار ناشدنی ای که از این طبیعت وام گرفته.و وقتی که شب شد چشماشو ببنده و تا جایی که در توانشه و تا آخرین لحظه ای که هنوز به خواب نرفته، با به یاد آوردنِ تصاویرِ ثبت شده ای که از تو تو ذهنش باقی مونده، در شعفِ وصف ناپذیرِ خودش غوطه ور شه. این، اون کاریه که از آدمِ عاقلی که با تو باشه، توقع میره. باقیش همه حماقت است و بست.

قرمز، از بینِ برگایِ زرد..

دیشب وقتی که خوابم برد یه صدایی شنیدم که می گفت: بخواب نازنینم.. بخواب عزیزک شیرینم.. یه صدایی که انگار همه ی مهربونی های دنیا باهاش بود.. یه صدایی که نرم بود و سفید. مثه دستایِ تو. گفت امشب آخرین باریه که برات لالایی می خونم. گفت چشم هاتو ببند. فردا اینجا پر از آدمه.. همه ی آدمای جهان فردا میرسن اینجا. انقدر شلوغه که دیگه فرصت نمی شه  بری یه گوشه وچشماتو ببندی و با خیال راحت بخوابی.. بخواب و بذار که امشب یه جوری تموم شه بلخره. میدونی که یه روز همه ی همه ی همه ی جهان رنگِ چشم های ِتو رو میبینه. میدونی که می آم پیشِ تو. میدونی که ما، یه نقطه ای دوباره درستش میکنیم. فردا اینجا شلوغه. باید ببندیم چشمامونو. راست گفته بود.. «تاریکی، فرق میکنه با تاریکی..»

به دیدنِ تو

نشسته بود توی اتاقک چوبی و به دست هاش نگاه می کرد. می دونست یه نفر زیر چشمی هواشو داره. هرچند دیقه یه بار سرشو بلند می کرد و از پشت پنجره یه نگاهی به اطراف می نداخت. اما صدایی از کسی نمی اومد. بعد بلند می شد و خیلی آروم دست هاشو می کشید رو دیوار و منتظر می شد تا سایه ی پشت پنجره ناپدید شه.. اون وقت یه نفس راحت می کشید و می خزید زیر پتو.. چشم هاشو می بست و آروم آروم به خواب می رفت درحالی که صدایی از بیرون اتاق به گوش می رسید و اون شک نداشت که صدا همون صدای هرشبیه که داره تکرار میشه.

گفت..

اگه من بتونم

چشمامو ببندم

فردا صبح می آم

به دیدنِ تو.

دست به هرجایِ جهان که کشیدیم، سٌر بود و بالا رفتن مشکل

باز خوردی به اون نقطه ی عجیبی که همه چی و درست همه چی توی هم کوبیده شده و له شده و نمیتونی به این درک برسی که ببینی چیزا رو، که بفهمی منشا این همه آلودگی، این همه طغیان و آشفتگی چیه ، کجاست. نمیبینیش. نمیفهمی حتی چیه که تو رو این طور کرده که دائم ذهنت درگیره و فکر میکنی و هر بار گیج تر و متعجب تر از دفعه ی قبل، برمیگردی یه قدم عقب تر و می بینی که قدم هات دارن با سرعتی عجیب و باور نکردنی تو رو دور میکنن از اون چیزی که تو مغزت، ساخته بودی و باید یه جایی و یه نقطه ای درستش میکردی و نکردی و مثه آدمی که گیر کرده باشه تو باتلاق، روز به روز و ساعت به ساعت داری بیشتر دور میشی از همه چیز و با فاصله ی زیادی تو محیطِ تخیلیِ خودت دست و پا میزنی.

حالِ این روزایِ ما شبیهِ اون کسیه که بعدِ سالها از جنگ برگشته شهر، درحالی که یه دستشو از دست داده. و بعد در مواجه با بچه ی کوچیکی که ازش میپرسه دستت چی شده، یک آن همه ی اون زخم ها و رنج ها و اتفاق ها و روزها و شب های جنگ یادش می آد، یک آن ذهنش پر میشه از همه ی اون وقایع و وقتی می آد زبون باز کنه و چیزی بگه میبینه که هیچ کدوم از اون چیزایی که میخواد بگه تصویرِ کاملی نیست از رنجی که برده. پس لبخندی میزنه و میگه چیزی نیست عزیزم. گرگ گاز گرفته دستمو و خوردتِش. حالا وضعِ مام شده همین. هرآنی که کسی میشینه رو بروم به حرف، که ببینه چمه، یا چه خبر، یا چی کار میکنم یا چی کار نمیکنم، هرچی که فک میکنم چیزی بیش از یه سکوتِ احمقانه ازم ساخته نیست. مرزهایِ تحملِ اطرافیان در مقابل ِموجودی مثلِ من دیگه کم کم داره جا به جا میشه. تقریبن مثل ِهمه ی این چند سالِ گذشته ی زندگیم که دیگه حتی امیدی به تموم شدنش هم نمیره.

یه چیزی رو یه جایی و یه نقطه ای و یه روزی باید درستش میکردی. که نکردی. که، نکردی..

خیالت را مگیر از من

این که بدون هیچ قاعده و قانون و مرام و مسلکی فقط بفهمی که باید کنار کسی باشی و کسی باشه برای تو داستان عجیبیه که نمیشه از تمامی زوایای آشکار و پنهانش به راحتی سردرآورد.  این که یه مرتبه به خودت می آی و میبینی که دقیقه ها و ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه های زیادی سپری شده که تو بی اینکه بفهمی چرا و  کی و چه جوری توی ذهنت مغزت تو همون جایی که هیچ صدایی نیست و سکوت محضه کنار آدمی بودی که نگاهش زیبا ترین چیزیه که میتونی  برای چند دقیقه  فرو بری تو عمقش و چیزی رو حس کنی که کسی قادر به توصیفش نیست. میبینیش که نشسته گوشه ی مبل. لم داده و پاهاشو جمع کرده تو خودش. سرشو فرو کرده تو بالش و آروم چیزهایی زمزمه میکنه که نمیشنوی. بعد درست از رو همون صندلی که روش نشستی از نقطه ای که شاید چهار یا پنج متر فاصله داشته باشه ازش میتونی بوش رو حس کنی و ببینی خودتو که غرق شدی همون جا و کسی نمیتونه درکی داشته باشه از نقطه ای که تو توش وایسادی. انقدری فرو رفتی که دیگه حتی نمیبینی و نمیفهمی و حس نمیکنی که کجا افتادی. کجا موندی  و چی شده اصلن که اینجایی.. فقط بو.. فقط و فقط میتونی بو کنی. اینجاست که دیگه باید اعتماد کنی به خودت. به حست. و به چیزی که داری می بینی. که نمیبینی و حس می کنی فقط. چیزی که بعد از اون  هیچ موقع و هیچ جوری نمیتونی چیزی بگی راجبش یا بنویسی یا فکر کنی بهش حتی . هرچی که هست همون جاست. همون نقطه است. جایی که سکوت محضه. جایی که از کسی صدایی درنمی آد و کسی برا نجات تو کاری نمیکنه. جایی که بعید میدونم توی خیال هم کسی بتونه چیزی شبیه به اون رو پیدا کنه.

خواب و دیگر هیچ

 رفتیم با یه سری بجه ها یه خانه سالمندان خیلی خفن دیدیم .. رئیسش بهمون گفت اینجا بهترین جاییه که یه انسان میتونه توش زندگی کنه لطفن همراهِ من بیاین و از طبقاتِ بالا دیدن کنین، با اصانلو ریخته بودیم رو هم؟؟ چرا اصانلو؟  یه دعوای خیلی خیلی خیلی خیلی بد و فاجعه با علی..-اون ارتباط عاشقانه ی عجیب با سوسک؟ رفتم دیدن خاله هام و از شدت دلتنگی تو بغلشون گریه کردم و بعد یکیشون تو بغلم جون داد. فاطمه رضازاده شال سرش کرده بود و داشت میگفت من دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد چادر سرم کنم.

بهاره خشوعی از آمریکا برگشته بود و صورتش عین یکی از کاراکترای یکی از فیلمای تیم برتون بود خیلی بِت زل زده بود به من و فقط نگام میکرد، یه استخرِ خیلی بزرگ بینمون بود که میترسیدیم بپریم توش، بعد صبا گندم کار اومد از پشت منو هول داد تو استخر و ازم پرسید استادا بهت نگفتن چرا استخر طراحی نکردی تو خانه سالمندان؟ بعد بهاره خشوعی شروع کرد به دوییدن دور ِ خودش و بعد دوباره چرخید سمتِ منو باز زل زد تو چشمام و هیچی نگفت و خودِ خود خودِ این کاراکترای تیم برتون بود همه چیزش.

همه ی اینا تو یه شب، انقد با سرعت میلولیدن تو هم که به سختی میشد یکی رو از یکی دیگه تشخیص داد. شبِ واقعن طولانی ای بود.

این ها ارمغانِ جهان اند

در جایی که قادر به توصیفِ آن نیستیم بارها چیزهایی مختلف از سرگذرانده ایم. بارها به هم نگاه کرده ایم و غرق شده ایم و هیچ نگفته ایم و آرام گرفته ایم و چیزی درونمان داغ شده و جوشیده و ملتهب شده و در چشمانمان چیزی اتفاق افتاده و در مغزمان چیزهایی به هم تنیده و در دستانمان و صورتمان و لب هایمان چیزهایی ناتمام مانده که دیگر پایانی نداشته اند. هیچ وقت نتوانستم برای تو بگویم که بارها و بارها و بارها با تو زندگی کرده ام و صبح ها و ظهر ها و بعد از ظهر ها و شب ها و نیمه شب ها را کنارِ تو بوده ام و با تو زیسته ام و در تو خیره شده ام، در جهانی که چیزی مانند تو را در خود جای داده بود. برای تو نگفته ام که چه قدر با تو حرف زده ام، خوانده ام  نوشته ام  سروده ام  نواخته ام و در تو، نگریسته ام، آغاز شده ام، آرام شده ام و فهمیده ام که نسخه ی کاملی از آنچه آدمی همه ی عمر در پی اش میگردد را در فریادِ خاموشِ چشمانِ تو می شود پیدا کرد. به تو نگفته ام که لای موهای تو به خواب رفته ام و خورشیدِ تابیده رویِ صورتِ تو را بوسیده ام و دستانت را فشرده ام و جهانی را که تو در آن غوطه خورده ای، بارها و بارها و بارها بلعیده ام. نگفته ام که در خانه ای که در آن می آیی و می روی و می خوانی و می نویسی و راه میروی و می نشینی و فکر می کنی و حرف می زنی و نگاه می کنی و می خندی و داد می زنی و گریه می کنی و می خوابی و بیدار می شوی، زندگی کرده ام و آنقدر زندگی کرده ام که دیگر می توانم نگاهت کنم و کنارت بنشینم و فریادت را تا تهِ وجودِ خودم لمس کنم و دست بگذارم روی انگشتانِ تو و بگویم که آری، این ها ارمغانِ جهان اند و جهان بی سرِ انگشتانِ تو، چه چیزی برایِ ماندن دارد؟

.

دستانِ تو رازی است

ناگفته به کس

در دلِ من.

همون جا تموم شو

 مطمئن بودیم که از این نقطه ای که الان وایسادیم روش، نمیتونیم همه چیزُ ببینیم. دستِمون نمیرسه به هیچی، ولی با این حال، پرده رو کنار زدیم، سرمونُ آوردیم بیرون، یه نگاه انداختیم به غرب و یه نگاه انداختیم به شرق، آهی کشیدیم و گفتیم، دست مریزاد، عظمتِتً جلال، تو این دنیایِ بی حسابُ کتاب، حداقل فهمیدی که وقتِ کنار زدنِ پرده ها ، آدم خوش داره چی ببینه و چی بشنوه و چی رو بو کنه. نزدی تو پَرِمون این بار. هرچند دیر. هرچند سخت. هرچندد متلاشی. ولی، بی خیالِ همه چی. بذا کنار این داستانا رو. برو بشین کنارشو برو تو موهاشو همون جا تموم شو و بمیر و دیگه هیچ وقت، هیچ چی نگو و اون چس ناله های همیشگی ات رو هم با خیالِ راحت بریز دور. بدون که اینجا یه چیزی داره اتفاق می افته که قراره بعدن بار ها و بارها و بارها و بارها به یادش بیاری. بنویسیم اینجا یه مدت. تا چه پیش آید.